دل بیسنگر
تصاحب کردهای شهر دل ما را تو بی لشکر
نکردی ذرهای رحمی از آن ابرویِ چون خنجر
مدارا کردم و ماندم در این میدانِ دلتنگی
تحمل کردم و دیدی شدم با درد همسنگر
علاقهدارم اما خب نباید گفت هرچیزی...
هزاران"دوستت دارم" نگفته خاکشد در سر
بسی عاصی کهدر فکرش چرا اینگونه غمگینم؟
تلاشم میکنم گرچه، نگردد فاصله کمتر
چنان زیبا که لازم نیست تعریفی کنم از تو
چه دارد حاجتِ وصف آن نگین روی انگشتر؟
نپرسی عاقبت از خود چرا شاعر شدم اصلا؟!
که راهی وا کنم در دل به شعری تازه و بهتر
کند فرقی برایت هم؟ نداری اندکی احساس
نکُش یکبار ذوقم را، بس است آزار من دیگر
معین عادت شده شاید دلت را بشکند اما
به هر مصرع جدا گردد برایش روحم از پیکر
✍️ معین محمدی