ناگزیر از گریز | معین محمدی
ناگزیر از گریز
رفتی و دیگر انگار افسوس! دیرِ دیرست
تصویر تو سرابی بر منظرِ کویرست

رفتی و نیست حالا شوقی به نایِ بلبل
در آسِمانِ بی‌تو، خاموش و گوشه‌گیرست

بر تیرگی بیافروز از کورسوی امید
تا روشنیِ مهرت در قلب و در ضمیرست

می‌کوشم از نگاهت جویم ره رهایی
لیکن به دیدگانت افسونِ دلپذیرست

اغواگرست و در چشم صد تیرِ زهرِ غمزه
هرکس بببیند او را در پای آن اسیرست

وا گر بگردد از هم هر خم ز شامِ زلفت
بر پرده‌‌ی شب‌ِزلف روی تو چون حریرست

دلگیر اگرچه هستم از چشم ناسپاست
دوزم نظر به رویت، رویی که بی‌نظیرست

پرسی چه‌دارم اینک جز دفتری پر از شعر؟
جز بغضِ در گلو گیر، بغضی که‌در مسیرست

تا کی تو می‌گریزی؟ از قلبِ ناشکیبم...
دست معین نباشد عشق‌تو ناگزیرست
✍️ معین محمدی