اما نشد... | معین محمدی
اما نشد...
من تلاش خویش را کردم ولی گویا نشد
خسته گشتم هرچه گفتم، خواستم "اما نشد"

بیخیال! اصلا بگو ای دل چه راهی پیش روست
من که بر هر در زدم گفتند به من که وا نشد

محو و سرگشته از این دنیای وهم انگیز پوچ
هیچ گاه این زندگی با روی خوش برپا نشد

مکرت ای دنیا فریبم داد و بی تابم نمود
با امید وهم آلودی که این جاها وَ نه آنجا نشد

بفکن از سر این کلاه را باز هم، عادت شده
هیچ گاه محبوبِ من با میل خود پیدا نشد

دل چه گشت با تو که بعد از او سراسر خون شدی
شیشه ی عمرت دلا بشکن اگر با "ما" نشد

گاه یک شعر با نظر بر روی عشق گردد روان
معذرت ای دل که گفتم باز با "یارا"، نشد...

سرنوشت با من نساخت و سوخت جانم را فقط
قسمتت این است اگر امروز و فردا ها نشد

گریه ی خون است که می ریزد ز چشمم عاقبت
آنقدر پر از غمم که حال خوب معنا، نشد
✍️ معین محمدی