داستان پشیمانی | معین محمدی
داستان پشیمانی
به جبران آمد آخر دل، که دل، بندست به آن دلبند
قسم بر سیرت پاکش، به روی ماه او سوگند

اگر چه خواهم از یادم، بَرَم ممکن نمی باشد
ندارم دوستش دیگر... اگر خود، نیز بگذارند.. :)

چه اندوهیست در برکه چو عکس ماه را می دید
به نزدیکی او اما، به دور از فرصتِ پیوند..

خطابم می کنند گاهی، معین دل بر که بستی؟ ها؟!
به جز عاشق نمی فهمد که دل از کس نگیرد پند

چرا با دل، چرا ای عشق؟ روا بردی دل آزاری
چنان مهرت به دل افتاد که هوشم از سرم افکند
✍️ معین محمدی