ابهام | معین محمدی
ابهام
چه تلخ ترسیم کردی لحظه ی پایان عالم را
شکستی قلب و قالب کرده ای اندوه و ماتم را

‌تو رفتی عاقبت اما، حسابش را نکردی، نه...
بگویم با که، در تنهایی ام احوال پر غم را؟

به شرحِ حال من، زخمم دهان وا کرده میخندد
بیا برگرد و بر زخمم نشان درمان و مرهم را

برای درد من روزی، جفا را زیر پا بگذار
بگو حرفی اگر داری بگو هر بیش و هر کم را

بیازارد خودت را هم؟ که در آیینه خود بینی
وگرنه، می زند تیشه دو چشمت، جانِ آدم را

شکستی هر چه پل در پیش رو هر راه جبرانی
گواهی می‌دهد اشکم، پریشانی مبرم را...

اگرچه در خیالاتم همیشه با تو هستم من
ندارم در حقیقت، از تو جز، آن فکر مبهم را
✍️ معین محمدی