درد بی‌پایان | معین محمدی
درد بی‌پایان
میان سردی تهران ، در آن پیاده گذر
به جای خاطره بازی، کنم بدون تو سر

مرا چنان کند آن مستِ خود، که باده نکرد
خیال دیدن آن یار ، در نسیم سحر

چه وِرد، خوانده خدا، در نگاه نافذ تو
چو مسخِ چشم تو گردد، هرآدمی به نظر

در این جهانِ پر از نقش و رنگ و زیبایی
کسی‌ شبیه تو پیدا نمی شود در بر

به ذوق و شوق رسیدم به پای صحبت او
چه تلخ و سرد نوشت‌او، که "از سرم بگذر"

چه بی ملاحظه گفتی ، چه قدر بی احساس:
"به غیر شعر ، چه داری برای من تو دگر؟!"

غزل ، غزل بسرودم برایت اما خب...
چه‌سود اگر که به چشمت نیامدم آخر؟

بگیرد آه معین ، عاقبت گریبانت
چو شعله‌ای که برآید ز پشت خاکستر
✍️ معین محمدی