هم‌ آغوش غم | معین محمدی
هم‌ آغوش غم
این زندگی گویا ولی با من سرِ آزار داشت
از من‌ربود احوال‌خوش دل را ز خود بیزار داشت

گفت مرگِ تو ارزد به این، زندان زندگانی ات
با دشنه ی مَکرش ز من بیگاریِ بسیار داشت

این خنده ی سر بسته را از گریه ام بدتر بدان
بغض فروخورده بگو دنیا چرا این کار داشت

گفتی که باشد عاقبت شامِ سیه، ما را سپید
هرقدر گذشتی بیشتر، تاریک و تیر و تار داشت

ای شیشه ی بغض درون باید شکستت عاقبت
با اشک ها ویران نما او را که غم، سرشار داشت

مشتی فِکَن بر آسِمان، بگداز با سوزِ نهان
با مرگ خود همراز شو، گرچه سر پیکار داشت

مکرش گرفت آن فتنه گر بر دامنِ پندار سر
دادِ غمش بر دارِ دل بست و به اشک وادار داشت
✍️ معین محمدی