مسحور مهجور | معین محمدی
مسحور مهجور
شدم به وصف تو مسحور و محو روی تو عشق
ببین که سایه فکنده جنون به سوی تو عشق

نشانه ای بنشان بر دلی که مضطرب است
که جان فدا بکنم در رهِ گیسوی تو عشق

به شوق پیک خبر، تاب ندارد دل من
به ذوق یک نظرِ بی حسابِ کوی تو عشق

ببین که خیل خیالم همه جز فکر تو نیست
شراب میل وصال‌ است در سبوی تو عشق

طبیب قلب من از غیر تو درمانی نیست
مگر ز بوسه رسد جرعه ی داروی توی عشق

برای وصل تو دلدارِ من چه باید کرد؟
برای وا شدنِ آن خمِ ابروی تو عشق

برای صحبت از او، جان و تن رها کردم
مرید خسته دلم، بهر گفت و گوی تو عشق

به زیر چشم تو جانا بگو چه پنهان است؟
که هر چه میکِشم‌ اَست از سر جادوی تو عشق
✍️ معین محمدی