بی‌حس | معین محمدی
بی‌حس
نه هوای دل سپردن نه هوای دل بریدن
نه ترانه ای که دل را هوسی بُوَد، شنیدن

چه کلامِ نا شکیبی چه نگاه مات سردی
شده تکرارِ مکرر، ز خوشی به غم رسیدن

نه گلایه ای ز دنیا، نه بهانه ی جدیدی
که بگویم و به آهی نفسی ز هم کشیدن

بنویس به بار آخر که "نمیشود، معین جان"
نشدن های پیاپی، علل و دلیلِ مردن

تو سرابِ در کویری، همه وهم و دردِ انبوه
چه کنم که دیگر از دل شده رد خیال دیدن

مگر این غم تو ای دل برسد شبی به پایان؟
برسد به سر مرا هم، همه لحظه غم کشیدن
✍️ معین محمدی