حصار | معین‌ محمدی
حصار
روم  آنجا که  تو  هرگز  ندهی  آزارم
من نه تنها ز تو نه! از همه کس بیزارم

درد و نفرین که نشد حرف دلم را بزنم
بگذار این دفعه را فاش کنم اسرارم

بیخیالت نشده، این سرِ پر دردِ حریص
می سراید ز غمِ آنچه میکنی بارم

گرچه اندوه، فراوان تَرَست ز فرصت شرح
در سرم شعر و سراسر ز غمِ سرشارم

نه نپاش اینهمه نمک به زخم کهنه ی دل
طعنه هایت زده است دشنه ها به افکارم

از چه، بر شیشه ی قلب میزنی و میشکنی
نه روا نیست نکن! این قَدَر نیازارم

می سپارم گذران زمان به بی میلی
زندگی نیست که من میکنم به اصرارم

لازمِ همسفری با تو فقط یک شرط است
غم بسیار، که من بی شمار از آن دارم

بشنوی گر سخنِ تلخ معین را حتما
مملو از اشک شود دیده‌ات ز دیدارم
✍️ معین‌ محمدی