وعده‌ی هراس | معین محمدی
وعده‌ی هراس
جانان من جان مرا هر جا تمنا می کند
با ضربه‌ی‌ شلاق غم اشکم مهیا می کند

ای فکر بی فرجام سر گویی سرابی یا هوس
با خوش خیالی فکر تو سودای دل وا می کند

بگریز ازین احساس وهم، بشکن طلسم ترس را
تا کی چنین در شرح عشق، امروز و فردا میکند

در دفتر تقویم سَر تکرار نامت را ببین
نامش همیشه بر سرِ هر صفحه، پیدا می کند

از ابر جانم غیر اشک چیزی نمی بارد دگر
گفتم ببین می میرم و گفتش تماشا می کند

در خاطراتم جای او خالی‌ست اما بیخیال
از بس که او تیغِ غمش در سینه ام جا می کند

ضد من است او همچنان هرچه بخواهد نیستم
من چون کویرم او به سر سودای دریا می کند

با عهد وهم آلود عشق، با خنده های دلنشین
با دلبری، آن نقشه را تکرار و اجرا می کند

ای هم مسیرِ آشِنا هرچه که میخواهی بگو
در ظلمت اسرار دل، حسی که حاشا می کند

از دیدنت آمد به چشم ذوقی فراوان در دلم
نقشِ بزرگی دیدنت در شعرم ایفا میکند

بسیار میترسم شبی، بیدار گردم، بینمُ و
پایان داستان مرا جانانم امضا می کند
✍️ معین محمدی