اسارت درد | معین محمدی
اسارت درد
به پشت خنده ی تلخم چه گریه‌ای جاری است..
جواب من به تو ای اشک هر کجا ، آری است

ز داغِ بی شمارِ گریه های پنهانم
ز بهر هر تلاش بی نصیبِ غمباری است...

ز دردِ بی حساب که می کند چنین با دل
عجب ز چشمِ من که همچون ابرِ پرباری است

نبین که اشکِ گرانم، روان و بی پایان...
که پشتِ بغض گلو، حرف های بسیاری است

هزار و صد دلیل و صد بهانه و منطق
برایِ غصه و هر زجر و گریه و زاری است

بگو که کی برسد فصل نوبهارم، هان؟
خزانِ حال دلم همچو بندِ افساری است

ملامتم بکنند عاقبت، چرا که نشد!
چنان که خانه ی عمرم شبیهِ آواری ست

که بنده هرچه نمودم نشد، نشد، ای عمر
به پشتِ هرچه پدیده چه راز و اسراری است

منم همان که به هرچیز دست زنَد آخر
شکسته میشود و گل به پیشِ من خاری است

برای چه شبِ تارم، سحر نمی گردد؟
که شعر تلخِ معین بهرِ بغض سرشاری است
✍️ معین محمدی