کامیاب از عشق نایاب | معین محمدی
کامیاب از عشق نایاب
چرا‌ چنین کند او با نگاه گیرایش
ز رویِ دلبرِ آشفته گرِ زیبایش

اسیرِ بند نگاهش وَ رُخِ مهوش او
عجب ز نقشُ نگارش‌ ز ماهِ پیدایش

هوای دل همه آتش، نگاهِ ما همه تیر
جدال میلِ وصال و خیال و سودایش

به جان‌و‌دل، همگی طالب و فرمانبردار
برای طاعتِ هر عشوه و هر اِغوایش

خراب او همه در سوی یک خراباتند
که تا ز جرعه فِتَد از شرابِ سیمایَش

عجب ز ساز خوشِ دِل‌کُشِ سرابِ خیال
ز راز چینِش هر انتخابِ در جایش

رزی که بر لبِ او راز و سِرّ نهان دارد
به راه بوسه ی عشق می‌کنم، شکوفایش

نقابِ ترس نشسته به روی صورتِ دل
روان برفت که شد گر اسیرِ غوغایش

ز بیم تیغ سخن، بی گمان هیاهویی
کشیده بین من و در حصار آوایش

ز فنّ عشق هزاران نفر فِتاده ز پای
ز دام آن تله و آنِ بیانِ شیوایش

هر آرزویِ معین همچو خواب کوتاهی‌ست
به کامِ وصل نیاید مگر به رویایش
✍️ معین محمدی