جانان جان‌کاه | معین محمدی
جانان جان‌کاه
تویی ماوای پندارم خیالِ دلنشین سر
نمی دانم چرا جانا ، ستاندی جانم از پیکر

«بیا با بوسه‌ای پنهان، پناهم ده» به او گفتم؛
نداد آن بوسه وُ فکرش ربود آرامشم یکسر

همه کس را تمنایی و هرکس را هوایی هست
هوای وصل ما داری؟ چرا اینگونه ای، آخر؟

که سنگِ طاقتم سر شد، در این بازیِ پرتردید
منم آن آتش سوزان که از او مانده خاکستر

دو ابرو داسِ هر عشوه، دو دیده نیزه ی غمزه
تو بردی یکه با چشمت ، دل صد یار در لشکر

زمین گرمای خود را از تب بد خواهِ تو گیرد
حسودی می کند هر ماه، هر سیاره هر اختر

در عمق جان من گویی تو داری ریشه اما باز
به کیش عاشقی شکاک و گاهی میشوم کافر

دلا، انگار امشب نیز نبینم روی چون ماهت
بیا بشکن طلسمت را، غمِ دل را به سر آور

عجب! با این همه از تو ندارم قصدِ دلجویی
خودت یکبار آ سمتم بگو مشکل، بگو دیگر!
✍️ معین محمدی