متهم | معین محمدی
متهم
تحمل کن کمی دیگر... به سر آید شب طوفان
به ساحل می‌رسد آخر، شبی کشتی سرگردان

گذر خواهد نمود این رهگذر از شهرِ تنهایی
سحر می آید از پشتِ شب طولانیِ دوران

بگو دردت، که گردم مرهمی بر زخم پنهانت
اگر حل میکند مشکل، بریزم پایِ عشقت جان

مرا همچون نسیمی، عاشقانه، گرم، در آغوش
بگردان و بهاری کن، خزانِ حال بی سامان

من آن صحرای خشکِ تشنه در رویای بارانم
نمی بارد به جز با گریه در تقدیر من باران

نظر کن بی تو من، چون کشتیِ درمانده‌در آبم
به مقصد کِی رسد این ناخدا با کشتی ویران...

نباشد گرچه جز خون جگر، مزد معین از عشق
ولیکن میکِشم من همچنان، این درد بی پایان
✍️ معین محمدی