نوسانِ زمان | معین محمدی
نوسانِ زمان
دلا گویا بُوَد حالم، مرا تاب و توانی نیست
درون دفتر عمرم، نشان از زندگانی نیست.‌‌..

به سر آور خیالِ سر، فریبم داده ای انگار
که در دریای قلب من، به جز غصه نشانی نیست

به گریه می نشیند گاه، گهی لبخند بر صورت
گهی ذوق و گهی حسرت، دمی باشد، زمانی نیست

مرا ای خَلقِ دل آزار، خزان است فصل احوالم
چنان آن تشنه ی خسته که او را سایه بانی نیست

صدایم خفته و ذهنم شبیه جوهر خشکی
درونم هم دگر گویی خیال نغمه خوانی نیست

بسی آید وَ خواهد رفت دمی لذت، دمی محنت
عجب از گردش دوران، مدام و جاودانی نیست

مگر تاب و تبت تا کی، تواند باشدم مونس
که از اینک معین را هم، نه جانان و نه جانی نیست
✍️ معین محمدی