سرآغاز یک پایان | معین محمدی
سرآغاز یک پایان
دلا آتش بر عشق افکن، بسوزان مکر بی پایان
بنوش آن جام زهرآلود بخوان این قصه را نالان

خیال سر پایان بَر، بر این احوال غایت بخش
بگو از لحظه ی آخر ، خدا، حافظ، تو را جانان

اسیرت بوده ام چندی، رها خواهم شوم دیگر
هوای پر زدن دارد، دل محبوس در زندان

دلا گو بهر چه اکنون، خیال رفتنت باشَد
مسیر عشق دشوارست، گمان کردی بُوَد آسان؟

دلا گر عاقبت خواهی رسی بر منزل منظور
بسوزان جامه ی سستی که یابی عاقبت سامان
✍️ معین محمدی